محرمانه

ساخت وبلاگ
باران بند آمده بود، پرتوهای گرم خورشید بر پوست سردم می نشست، درختان سبز شده بودند. آری اینک بهار بود. شکوفه های گیلاس سر برآورده بودند. چهره شهر دلنشین شده بود. در حین قدم زدن عمیق فکر می کردم. به آنچه در این سال ها گذشته است. در کوچه پس کوچه های قرمز و نارنجی و زرد این شهر غریب. من می دانم که برای این شهر نیستم. ولی آن را دوست دارم. محل زندگی من است. من دارم اینجا زندگی می کنم پس آن را دوست دارم. این شهر باید مال من باشد. حالا دیگر حس یک مسافر غریبه را ندارم. زمستان سرد تمام شده و من اینجا دارم روزها را یکی پس از دیگری می گذارنم. نگرانم؛ خیلی . از شدت نگرانی گاهی هیچ کاری نمی توانم کنم. من همیشه شروع می کردم. با قدرت. اما پایان! انگار پایانی درکار نیست. دنیا همه رها کردن است. من رها کردن را خوب آموخته ام. تا می آمدم پایم را سفت کنم، باید کوله بار را می بستم و سفری نو را آغاز می کردم. این سرنوشت منِ مسافر است. و موج در فضا و زمان گسترده است...دوازدهمین روز از آپریل دوهزاروبیست و چهار یا همان بیست و چهارمین روز از فروردین یکهزاروچهارصدوسه مجتبا:: موضوعات مرتبط: موجِ نارنجی، آنچه از دل برآید، خاطره‌ها :: برچسب‌ها: مسافر, مهاجرت, زندگی محرمانه...
ما را در سایت محرمانه دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : confidentialo بازدید : 6 تاريخ : دوشنبه 3 ارديبهشت 1403 ساعت: 16:24